با عنوان من استامینوفن ۱۹ سال دارم
داستانی بسیار جذاب که برای نویسنده اش از طرف دیدگاه های مردمی لقب مغزمتفکر نویسندگی را به ارمغان آورد.
نوشته ای از:
محمد داود نصیری الحسینی
محمد مهدی میرحسینی
کاری از کانون حق جویان نسل آفتاب
درست یادم نیست، ولی در جایی مثل بیابان بودم ،نمی دانم کجا بود . فقط یادم هست سرگردان بودم و نمی دانستم برای چه اینجا هستم تا این که رسیدم به خاکریز بلندی ،از دور دیدم تا چشم کار میکند دارند آدم به سمت من می آیند خوب که دقت کردم دیدم همه زن هستند ،با خودم گفتم لشکری با این عظمت که سربازانش،همه زن هستند در این جا چه میکنند .؟
من ساده دل به خود گفتم نکند من مرده ام و اینجا برزخ است و این لشکر عظیم، جماعت حورالعین هستند و دارند به استقبال من میایند تا من را به خاطر کارهای نیک و نوشتن داستان استامینوفن و نجات هزاران نفراز استامینوفن بودن به بالاترین طبقه بهشت یعنی فردوس برین ببرند .
ولی در دل به خدا وند گفتم :
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم جمال حور نبینم دوان به سوی تو باشم
که یه دفعه صــــــــــــــدای تبلی زمین را زیر پاهایم لرزاند و صدای شیپوری بلند شد .بله صدای شیپور جنگ بود . من هم برگشتم و به جماعت حورالعین نگاه کردم که ناگهان دیدم ،خانم استامینوفن سوار بر گرازی وحشی به من خیره شده.
اینجا بود که گفتم خاک بر سرم جماعت حورالعین سیخی چند ؟؟اینها استامینوفن و رفقایش هستند و قصدشان، به هلاکت رساندن من است.
دلیل اش را نمی دانم ولی فهمیدم که استامینوفن رو به سپاهیانش گفت:ای سپاهیان من، بکشید این کذاب دروغگو را .بکشیدش و خونش را در شیشه کنید و برایم بیاورید که تشنه ی خونش هستم.
این جا بود که هزاران دختراستامینوفن صفت ، گراز سوار و شمشیر به دست ،به سوی من بدبخت هجوم آوردند .
نا امیدانه پا به فرار گذاشتم که دیدم ای دل غافل ، سپاه اصلی به فرماندهی ناتاشا کماندو و سپهسالاری خانم ژلوفن درست پشت سرم، در حال پیش روی هستند . ناتاشا هم تا من را دید رو به لشکریانش گفت :در مقابل سر این ملعون به شما لوازم آرایشی و مانتو های تنگ میدهم تا خودتان را بسازید و اینجا بود که سپاهیانش افسار پاره کردند و با نعره و فریاد به سمت من هجوم آوردند.
خلاصه از یمین و یسار از زمین و اسمان ،از تحتان و فوقان سربازان استامینوفن و ناتاشا کوماندو به من نزدیک میشدند و حلقه ی محاصره را هر لحظه تنگ تر میکردند .حتی مثل فیلم مختار که سربازان ابراهیم از زیر خاک برای کشتن ابن زیاد بیرون می امدند. این جنگجویان هم از دل زمین سبز میشدند.تا اینکه بالاخره مرا محاصره کردند.
من هم دو زانو روی زمین نشستم و مقداری خاک بر داشتم و بر سر خود ریختم و به خود گفتم :مرا چه به داستان نویسی، آخر برای چه رگ غیرت این جماعت را جنباندم تا اینگونه دشمنم شوند . ولی به خود گفتم :
هزار دشمنم اگرکنند قصد هلاک گر م تو دوستی از دشمنان ندارم باک
اینجا بود که دیدم خانم استامینوفن آستین ها را بالا زده و با شمشیر آخته و موی بافته و با جبینی در هم کشیده ای به طرفم می آید و شمشیرش را بالا برد و مغرورانه رو به سپاهیانش سر می جنباند .سپاهیان هم شعار ((مرده باد کذاب ))را سر دادند . در همین حال به استامینوفن گفتم: اگر راست میگویی بگذار تا من به بچه های خطه ی اروند اباد و برادران بسیجی و جهادگرم بگویم بیایند تا چنان درسی به تو و این گیس بریده ها بدهند که در تاریخ بنویسند.
او هم گفت: ساکت باش و با یک حرکت سرم را از گردنم جدا کردند .
با یک نعره از خواب پریدم ،خوشبختانه همه ی این اتفاقات کابوس بود این سیزدهمین باری بود که در خواب میدیدم استامینوفن سر مرا میزند.این قضیه گذشت تا اینکه صبح روز بعد که پیاده ،در خیابان در حال رفتن به دنبال بدبختی خود بودم .متوجه شدم ماشینی در حال تعقیب کردن من است و صدای ضبط ماشینش هم بلند و آهنگ حباب ،جناب یگانه پخش می شد همان که می خواند:
به کجای آسمون خیره شدی که غرورت داره کورت میکنه
اینکه آینده تو می بینی همش ،از گذشتد داره دورت میکنه
اینکه یادت بره کی بودی قدیم ممکنه هرکسی رو پس بزنه
یه حباب گنده میترسه همش، نکنه کسی بهش دست بزنه و.......
خلاصه دست بردار ما نبود و مرا دنبال میکرد من فکر کردم شاید در اطراف من یک خانم مسکن هست و این راننده به اصطلاح میخواهند استامینوفن بلند کنند ولی دیدم هیچ کسی اطراف من نیست و هدفش من هستم تا اینکه دل را به دریا زدم و برگشتم و دیدم آقای راننده همان دوست معروف من است. همان که عاشق استامینوفن و...بود.احمد را می گویم
رفتم جلو و توی ماشینش نشستم . اینجا بود که احمد گفت:چشممان به جمال نورانی و منور جناب ویکتور هوگو روشن،چه خبر جناب نویسنده از اثر فاخرتان همان داستانی که همه عالم خوانده اند و تنها کسی که نخوانده مرحوم خلد مکان ،جنت اشیان ،جناب حاج ابوالقاسم رودکی بوده ،او هم به علت قطع بودن اینترنت وایمکسش موفق نشده ،و الا او هم خوانده بود. در کلوپ هم که داستان شما به ۱۰۰درجه داغی رسیده ،با روحانیون و کله گنده ها میچرخی و همه به به تان میکنند ،خلاصه به قول این اهنگ، گنده شدی اصلا من فکرکنم جناب یگانه این آهنگ را در وصف شما خوانده فقط مواظب باش کسی بهت دست نزنه که مثل حباب می ترکی .
من هم که مرتب سرخ و زرد میشودم .گفتم "اینها را ول کن و صدای این آهنگ خاک بر سری را هم کم کن و بگو ببینم منظورت از این همه سیخ و کنایه چیست ؟؟او گفت: منظورم همان داستان مسخره ای است که نوشتی و در اون ابروی من و آن دختر خانم (استامینوفن)را بردی .
من گفتم :از کی تا حالا آبروی او برای شما مهم شما شده او که استامینوفن تو بود.
احمد هم گفت:درسته که او استامینوفن من بود .ولی من دوستش دارم و تو حق نداشتی که آبروی ما را ببری ،اصلا من عاشق او شدم ،به تو چه؟؟
من هم با خنده و شوخی گفتم عاشق چه چیزش شدی .اصلا مَثَـَل شما حکایت اون آقای است که ازش پرسیدند چگونه عاشق زنت شدی ؟او هم گفت روز اولی که به خانه رفتم دیدم یک جوان کنار همسرم هست از زنم پرسیدم این کیست؟زنم هم سرخ شد و عرق شرم بر پیشانی اش نشست و سرش را پایین انداخت.این جا بود که من عاشق نجابتش شدم.
روز بعد که به خانه رفتم دیدم ۴ نفر در خانه ام ولو هستند به زنم گفتم اینها اینجا چه میخواهند؟؟خانمم هم گفت :به تو چه؟؟این جا بود که عاشق شجاعتش شدم .
روز سوم که به خانه رفتم دیدم جلوی خانه ام صف کشیده اند رفتم جلو و به زنم گفتم چه خبره؟ ،من می خوام تنهایی باهات صحبت کنم؟؟ .زنم هم گفت برو ته صف بایست من بین کسی فرق نمی گزارم و اینجا بود که عاشق عدالتش شدم.
حالا این داستان حکایت عاشق شدن شما شده. او هم تا این را فهمید گفت این داستانت هیچ ربطی به حکایت ما ندارد ودر حالی که به شدت غیرتی شده بود درب ماشین، در حال حرکت را باز کرد و چنان سیلی در گوشم نواخت که از ماشین به بیرون پرتاب شدم و سرم به جدول خیابان خورد .و در همین حال دستی را کشید و از ماشین پیاده شد و به سمتم آمد و تا آنجا که توانست لگد و تیپا بر دل و دنده من زد .
من هم فقط کتک میخوردم تا وقتی که دیدم مردم دور ما جمع شدند و دارند با موبایلشان از این صحنه فیلم می گیرند من هم که دیدم او زیادی در حال لوس شدن است.بلند شدم و تسمه شلوارم را در آوردم و چنان به صورتش نواختم که یک چرخش ۱۸۰ درجه زد و بیحال روی زمین افتاد من هم رو به او گفتم: حیف که بیش از این اسلام دست و بالم را بسته است!
سر ، صورت خونی خود را پاک کردم و از او دور شدم .همین طور که داشتم از او دور میشدم .فهمیدم که دارد صدایم میزند ،صدایش با گریه همراه بود ،داشت به من می گفت : می خواهم از استامینوفن، به خاطر تمام بدی های که در حقش کردم و بازی با احساساتش، عذر خواهی و طلب رضایت کنم ،خواهش میکنم کمکم کن.
به این کلمه که رسید ایستادم و به طرفش برگشتم و گفتم :نه به اونوقت که با احساسات دختر مردم بازی میکردی و با خود خواهی قصد سوءاستفاده از دختر مردم را داشتی وتنها به خودت فکر میکردی نه حالا که احساساتی شدی و داری خودت را به آب و آتش میزنی ومی گویی که عاشقش شدی ،عشقی که بدون عقل به وجود بیاید آخر وعاقبت خوبی ندارد ولی ا ینکه میخواهی عذر خواهی کنی کار عاقلانه ای است.
گفت:راست میگویی ،واقعا پشیمان شدم و میخواهم جبران کنم،خواهش میکنم کمکم کن.
گفتم: حالا چه کمکی از دست من برمی آید؟
گفت :استامینوفن دیگه از دانشگاه انصراف داده و هیچ کجا نمیتوانم پیداش کنم موبایلش هم حدود یک ماهی هست که خاموش هست ،میخواهم آدرسشو برایم گیر بیاری.
من هم گفتم از کجا ؟ گفت از هم کلاسی هاش تو دانشگاه، ازت خواهش میکنم بابت دعوای امروز هم معذرت میخواهم، ببخشید. یه دفعه از دستم در رفت .
با شنیدن این حرف ها و از انجایی که دلم اندازه یک گنجشک بیشتر نیست به او گفتم : هر کمکی که از دستم بر بیاید انجام می دهم .
اوهم تا این را فهمید بسیار خوشحال شد ،هنوز لحظه ای که او نیشش را تا بناگوشش باز کرده بود به یاد دارم در واقع من به او کمک نکردم بلکه به خودم کمک کردم زیرا امام صادق علیه السلام فرمودند:
کسى که مومنى را خوشحال کند،خداوند در روز قیامت او را خوشــــــــــــــــــــحال مى نماید و به او مى گوید هر چه دوست دارى از خدا بخواه ، زیرا تو کسى هستى که دوست داشتى دوستان خدا را در سراى دنیا خوشحال کنى . آنگاه هر چه بخواهد به او مى دهند و علاوه بر آنچه خواسته است خداوند آن قدر از نعمتهاى بهشتى به او عطا مى نماید که به فکر او نرسیده است .(۱)
سرانجام به دانشگاه رفتیم و به هر زحمت و منت کشی که بود، آدرس منزل استامینوفن را ازدوستانش گرفتم. منزلشان حوالی قم بود .قرار شد که دوشنبه راهی قم شویم تا خانه استامینوفن را پیدا کنیم.
سرانجام روز موعود فرار رسید و ما سوار بر ماشین رویایی پراید وخرید یک بسته پسته شور رفسنجان عازم قم شدیم .در راه احمد که میدانست من از آهنگ های چِرت و پـِرت خوشم نمی آید ،زحمت کشیده بود ویک پکیج کامل سرود های عموپورنگ و امیرمحمد را خریده بود و این آهنگ ها را برایم میگذاشت.
تا اینکه به قم رسیدیم وبه زیارت حضرت معصومه (س) رفتیم .در حرم که بودیم ،احمد نذر کرد که ۴۰روز زیارت عاشورای امام حسین را بخواند تا به خوبی و خوشی بتواند رضایت استامینوفن را بگیرد و استامینوفن او را حلال کند. در همان لحظه احساس کردم چیزهایی بیش از رضایت فکرش را مشغول کرده بود . به نظرم رضایت گرفتن از استامینوفن با ان بلاهای که به خاطر دوستم بر سرش آمده بود خیلی سخت بود چون در حدیثی از رسول خدا (ص) میخوانیم که میفرمایند:
کسی که مومنی را اندوهگین کند و تمام دنیا را به او بدهد .کفاره گناه او نبود و پاداشی بر کارش نمی بیند.(۲)
از حرم که بیرون آمدیم رفتیم دنبال پیدا کردن خانه استامینوفن ،آدرسش خیلی گنگ بود. ولی به هر زحمتی بود، سرانجام خانه اشان را پیدا کردیم. خانه شیکی نبود ولی در جای خوبی قرار داشت ،قرار شد من به بهانه ا ی به در خانه اشان بروم و ببینم ادرس درست هست یا نه؟
رفتم و زنگ خانه اشان را زدم و حدود ۵ دقیقه ای منتظر ماندم دیدم کسی جواب نمیدهد . مجبور شدم از همسایه کناریشان بپرسیم که آیا آدرس درست هست یا نه؟
زنگ همسایه بغلی را زدم خانم میان سالی بیرون آمد و گفت بفرماید: گفتم که منزل آقای کاظمی توی این کوچه هست او هم گفت بله همین خانه ی سمت راستی ،هست ولی خونه نیستند . گفتم: کجا رفتند .نکنه اسباب کشی کردند و از اینجا رفتند ؟
گفت: نه .به خاطر دخترشان رفتند بیمارستان . گفتم برای چه ؟گفت دخترشان بیماری افسردگی داشته و پس از مدتی هم حالش خیلی بد شد و الان هم توی بیمارستان بستری هست .پرسیدم چرا ؟ گفت:درست نمی دانم، ولی اکرم بی بی سی کامل می داند، گفتم این اکرم بی بی سی کجاست میخوام ببینمش . خانم همسایه هم گفت: برو سر کوچه خونه دومی را در بزن.
رفتم دیدم خانم پیری در خانه ایستاده، گفتم: اکرم خانم شما هستید ؟گفت بله بفرماید .گفتم من به آقای کاظمی بدهکارم، امدم بدهی شون رو بدم ولی میگن، دخترشون بیماره و در بیمارستان بستری هست شما نمیدانیدچرا ؟
این خانم هم تا این حرف ها رو شنید شروع کرد به تهمت و غیبت کردن از استامینوفن، به طوری که اگر بگم یک فیلم میشود شاید او نمی دانست که غیبت کننده اگر از گناهش توبه کند آخرین کسی است که وارد بهشت می شود و اگر توبه نکند اولین کسی است که وارد جهنم می شود.(۳)
خلاصه به بیمارستان رفتیم و قرار شد من به داخل بیمارستان بروم و ببینم اوضاع از چه قرار است. رفتم و از ایستگاه پرستاری شماره اتاق استامینوفن را گرفتم و رفتم تا نزدیکی های اتاق انجا که رسیدم از یکی از پرستارها پرسیدم خانم کاظمی توی همین بخش هستند؟
پرستار هم گفت بله ولی خودش دیگر چیزی نمی فهمد ، یعنی متوجه نمیشود. ولی مادرش همیشه مراقبش هست. الان هم توی اتاق دخترش است . رفتم توی اتاق و به مادرش سلام کردم بیچاره مادرش حال صحبت کردن هم نداشت و خیلی بیحال بود یه تسبیحئ هم دستش بود و داشت ذکر میگفت مادرش هم جواب سلام مرا داد و گفت بفرمایید . گفتم ببخشید مادر، دختر شما افسردگی داره او هم گفت بله چطور مگه . گفتم مدتی هست که دارم روی بیماری افسردگی تحقیق میکنم و حالا میخواستم اگه ممکنه شما هم یه کمکی بکنید تا این بیماری را بیشتر بشناسم وتحقیقم را کامل کنم.
مادرش هم گفت هر کاری از دستم بریاید برایتان انجام میدم .گفتم چطور شد که دخترتون اینجور شد؟ .اوهم شروع کرد به تعریف کردن ماجرا و گفت :دخترم قبل از اینکه دانشگاه بره هیچ مشکلی نداشت تا اینکه یه جوان از خدا بی خبر بچه ساده منو گول میزنه و بهش پیشنهاد نامزدی میده دختر ساده ی من هم باور میکنه تا اینکه یه روز که داشتند توی خیابان با هم راه میرفتند پلیس میگیرتشون و به کلانتری میبره .با پدرش تماس میگیرند که دخترتون رو همراه یه پسرجوان گرفتیم لطفا هرچه زودتر بیاید تا تکلیفشون را مشخص کنیم .من و پدرش هم راه افتادیم و امدیم یزد و رفتیم همان کلانتری .پدرش تا دخترم را دید گرفتش زیر باد کتک و بهش گفت دیگه حق نداره دانشگاه بره خلاصه امدیم شهرخودمون و شوهرم هر روز بهش سرکوفت میزد و میگفت که آبروش را برده، از آن طرف همسایه ها هم مرتب به دختر تهمت های الکی میزدند.
دخترم که این اوضاع را میدید کم کم افسرده شد تا اینکه یه روز دیدیم ؛دخترم به یک نقطه ای خیره شده و هیچ عکس العملی هم نشان نمی ده. و الان هم که دارید میبینیدش ،هیچ چیز نمی فهمه حتی کسی را هم نمی شناسه.
بیچاره استامینوفن مثل یک جنازه روی تخت افتاده بود نه حرف میزد نه چیزی میفهمید . خیلی دلم براش سوخت انگار نه انگار که این همون دختری بود که ۶ ماه قبل با احمد قیمت ارز و دلار را با حرف و خنده از پشت تلفن بررسی و تعیین میکردند به راستی که آدم به دَمی بند است واینجاست که انسان یاد سخن امام علی علیه السلام می افتد که می فرماید :هر که از معصیت خدا لذت ببرد ،خداوند او را به ذلت می افکند.(۴)
به هر حال من از مادرش خدا حافظی کردم و امدم به احمد ماجرا را گفتم .او هم تا ماجرا را شنید محکم دو دستی توی سر زد.
گفتم :با خود زنی کاری درست نمی شود بلند شو برویم و از گناهان گذشته ات توبه کن .این خانم هم به احتمال زیاد خوب بشو نیست بهتره بریم . بریم ،که خاک دو دنیا را توی سرمون کردی . در اینجا بودکه احمد گریه کرد ،چون همه این مصیبت های که برسر استامینوفن امده بود را تقصیر خودش میدانست و وقتی هم که دید که دیگه کاری از دستش برنمی آید . گفت :سوار شو بریم ما هم سوار شدیم و تصمیم گرفتیم که به یزد برگردیم . تا اینکه به ۶ کیلو متری شهر قم یعنی جمکران رسیدم تا چشم دوستم به گنبد مسجد جمکران افتاد گفت برویم مسجد جمکران، من هم قبول کردم .
ساعت حدود ۱۲ شب بود که رفتیم توی مسجد ،دو رکعت نماز خواندیم .بعد نماز بود که احمد شروع کرد به گریه کردن و درد دل با امام زمان ،من هم رفتم و عقب تر نشستم هنوز صدای درد دلش تو گوشم هست که می گفت:
یا صاحب الزمان ،شما همونی هستید که هرموقع دلم میگیره ،فقط صدا میزنم یامهدی .اقا اگه تو رو صدانزنم، کی رو صدا بزنم ؛اگه از تو خجالت میکشم مادرتو صدا بزنم ؟ روم میشه اصلامادرتو صدا کنم ؛آقا جان ،آقا درسته نمک خوردم ،نمک دون رو شکستم ،اقا درسته هر چی به هم خوبی کردی ،جز بدی جوابتو ندادم . خلاصه آقا هر چی از طرف تو اومد اجابت خوبی بود. ولی هر چی از طرف من اومد گناه بود. اقا فقط میتونم مثل همیشه بگم شرمنده ام ،آقا فقط میتونم بگم دستت درد نکنه ،آقا جون تو که تا حالا خوب برامون اربابی کردی. این جا هم دستمو بگیر ،یه چیز هنوز یه تو دلم مونده آقا،اگه امشب نخوای بهم بدی دیگه کی ؟؟؟ ، آقا من که چیزی ندارم که خریدارت باشم ،جز گناه چیزی دارم؟ ،توکه پروندم رو بهتر از خودم میدونی ،دیگه از خودم خجالت میکشم بس که امام زمان سر بالا میکنه میگه خدایا به من مهدی ببخشش ،آقا این حرف دلم رو دیگه کی بهت بزنم؟ اگه امشب هم نخواهی حاجتم رو بدی دیگه کی؟؟

دیگه این جا بود که با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. و من هم از مسجد بیرون آمدم. بعد نیم ساعت دیدم دارد میاید ،حال عجیبی داشت، به من گفت بریم سوار ماشین بشیم و حرکت کنیم . از خیابان گذشتم و به آن طرف رسیدیم که ناگهان احمد گفت موبایلم رو تو مسجد جاگذاشتم و سراسیمه به آن طرف خیابان دوید ،که یکدفعه یک پژو بهش زد و احمد را به هوا پرت کرد و چند متری آن طرف تر به زمین زد. پژو هم ایستاد و تا دید چه اتفاقی افتاده فرار را به قرار ترجیح داد و رفت اما نمی دونست که جایی نمیتواند برود که از مکافات عملش در امان باشد ،کاش مثل مرد پای عملش می ایستاد وآن را جبران میکرد!!!
به سمت احمد دویدم ،دیدم صورتش غرق خون است،یکدفعه زانو هام شل شد و روی زمین افتادم .
مردم کم کم دور ما جمع شدند و زنگ اورژانس زدند خلاصه احمد را به همان بیمارستانی بردند که استامینوفن در آن بستری بود .بلافاصه او رو به اتاق عمل بردند من هم کناری ایستادم دیگه نمیدانستم چکار کنم و ناچار شدم زنگ پدر و مادرش بزنم تا به قم بیایند.هنوز نمی دانستم چرا این اتفاق برای دوستم ،درست زمانی که از گناهان گذشته اش توبه کرده بود .
حتما صلاح خدا در این بود .بعد از چند ساعت دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و به من گفت :جلوی خون ریزی بیمارتون را گرفتیم وخدا راشکر خطر رفع شده ،اگر امشب را طاقت بیاره انشاءا... فردا عملش میکنیم.کمی خیالم راحت شد و رفتم و روی صندلی نشستم و چون خیلی خسته بودم دراز کشیدم .بغض گلوم را گرفته بود خیلی ناراحت بودم و نمی دانم چه شد که خواب رفتم .نفهمیدم چه مدت گذشت ولی یادم هست با صدای همهمه مردم از خواب پریدم .بلند شدم و رفتم جلوتر دیدم همه ،از دکتر و پرستار گرفته تا مردم عادی دارند با عجله به سمت طبقه بالا میروند.
از یکی از پرستارها پرسیدم چی شده؟گفت مثل اینکه یه دختر مریض را شفا دادن. تا این را گفت با عجله همراه مردم رفتم تا رسیدیم به محل تجمع مردم ،خیلی شلوغ بود .همه تعجب زده بودند یکی گریه میکرد .یکی خوشحال بود ،چند تایی خدا را شکر میکردند .خلاصه هر طوری بود از لابه لای جمعیت رفتم جلو ناگاهان چیزی را دیدم که خیلی باورکردنش سخت بود .بله خانم کاظمی(استامینوفن) را شفا داده بودند .کسی که تا چند ساعتی پیش مثل یک مرده رو تخت بستری بود و همه ازش قطع امید کرده بود حالا با پای خود از اتاق بیرون امده بود. و توی بغل مادرش داشت گریه میکرد و از من هم سالم تر بود .از یکی که کنارم ایستاده بود ،پرسیدم دقیقا چه اتفاقی افتاده؟گفت این دختر به دفعه از اتاق آمد بیرون و همش میگفت: ((حضرت فاطمه آمدند توی خوابم.))
همه که اونجا بودند داشتند گریه می کردند .همان جا بود که فهمیدم دعا های احمد باعث شفا دادنش شده . آن شب ،شب عجیبی بود .همه به سمت اتاق استامینوفن میرفتند تا معجزه شفا یافتنش را ببیند .
خیلی از این اتفاق خوشحال شدم ولی حالا نوبت احمد بود که باید خوب می شد.
صبح آن روز ،مادر و پدرش آمدند .مادرش مدام از من میپرسید برای احمد چه اتفاقی افتاده؟؟؟
من هم قضیه تصادف را به آنان گفتم.
بعد انجام کارهای مقدماتی احمد را به اتاق عمل بردند من هم آمدم روی صندلی توی راهرو نشستم .
بعد از چند لحضه ای متوجه شدم بالای سرم خانمی ایستاده .نگاه که بالا کردم دیدن خانم استامینوفن هست .تا دیدمش میخواستم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد .از اضطراب دندان هایم به هم میخورد .او هم به آرامی به من سلام کرد و گفت: آقای حمیدی اینجا بستری هستند؟؟؟؟
نمی دانستم از کجا فهمیده بود که من و دوستم توی بیمارستان هستیم .
من هم گفتم بله دیشب تصادف کردند .او هم در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ،گفت :حالشون چطوره من هم گفتم خیلی خوب نیست داره عمل می شه.بعد کل ماجرای پشیمان شدن احمد را برایش تعریف کردم وگفتم که چقدر برای شفای شما دعا کرده است واینکه برای گرفتن رضایت و حلالیت شما به قم آمده که این ماجرا ها برایش پیش آمده.
خلاصه به او گفتم:احمد از تمام بلاهای که بر سر شما آمده احساس گناه میکند و خود را مقصر میداند.و حالا من از شما خواهش میکنم که او راببخشید.او در جواب گفت:میدانم و رفت.
ولی من دنبال سرش رفتم به او گفتم: بیایید با خدا معامله کنید، نمی خواهید گناهانتان آمرزیده شود؟ نمی خواهید خدا لطف و عنایتش را شامل حال شما بکند؟ بگویید خدایا هر کس گردن ما حقی دارد ما حلالش کردیم. ما بخشیدیم وقتی خدا ببیند شما دیگران را می بخشید ، خدا هم شما را میبخشد. خدا می گوید تو بنده منی از دیگران گذشت کردی من که رحمان و رحیم هستم تو را نبخشم. اما اگر شما نبخشید خدا هم سخت میگیرد. خدا می گوید من هزار گناه تو را ببخشم آن وقت تو خودت حاضر نیستی کسی که به تو بدی کرده ببخشی. شما بدانید آن هایی که دیگران را حلال می کنند شک نکنند که اهل بهشتند. آیه و حدیث فراوان داریم کسی که عفو بکند اجرش با خداست. ما روایت داریم روز قیامت خدا خطاب می کند کجا هستند آن هایی که به خدا حق دارند؟ همه تعجب می کنند و میگویند: واقعا آیا کسانی هستند که از خدا طلب داشته باشند؟؟ خطاب می رسد
((إِذَا کَانَ یَوْمُ الْقِیَامَةِ نَادَى مُنَادٍ مَنْ کَانَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ فَلْیَدْخُلِ الْجَنَّةَ فَیُقَالُ مَنْ هُمْ فَیُقَالُ الْعَافُونَ عَنِ النَّاسِ یَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ بِلَا حِسَاب(((۵)
کجا هستند آن هایی که در دنیا از دیگران گذشت کردند؟ کجایند آن هایی که محض رضای خدا از تقصیرات دیگران گذشتند، حلال کردند؟ خدا می فرماید: آن ها که اهل عفو و بخششند بیایند بدون حساب به بهشت بروند. اول کسانی که به بهشت می روند، یک گروهشان آدم های اهل گذشت و عفوند.
در نهج البلاغه داریم: هر طور با دیگران رفتار کنی خدا هم همان طور با شما رفتار می کند ببخشی ،می بخشند، گیر بدهی ، گیر می دهند. امامان ما تجلی گذشت بودند به آن ها می گفتند:
آقا، فلانی پشت سرشما حرف زده، می فرمودند: از او گذشتم. پیامبر ما فرمودند: کسی در امت من بود که هرروز می گفت خدایا هر کس گردن من حق دارد من گذشت کردم. می گفت: نمی خواهم به خاطر من کسی به جهنم برود و با آتش بسوزد، من گذشت کردم، من از طرف خودم حلالش کردم. این آقا خیلی اهل گذشت بود هر کس به او می گفت فلانی به تو بی احترامی کرده، می گفت: ولش کنید واین جمله ورد کلامش بود. این آقا از دنیا رفت .رفیقی داشت بعد از مدتی او را خواب دید، دید در باغی از باغ های بهشت است و جایش خوب است گفت: رفیق چه خبر؟ گفت: وقتی مرا در قبر گذاشتند نکیر و منکر آمدند سؤال و جواب کردند همه سئوال ها را جواب دادم اصول دینم را گفتم بعد یکی از این ملائکه گفت: چرا فلان گناه را کردی؟ آن یکی فرشته گفت: ولش کن. آن یکی گفت: چرا ولش کنیم؟ گفت: این در دنیا از سر تقصیر دیگران می گذشت،و آن هایی را که به او آزار و اذیت می رساندند می گفت من گذشت کردم ، چون گذشت می کرد ما هم باید گذشت کنیم.
در ادامه به استامینوفن گفتم همان طور که شما میدانید ابن ملجم قاتل امام علی بود. اما امام نگفت: به او آب و شیر ندهید، در غل و زنجیرش بکنید. امیرالمومنین با دشمنش رفتار خوبی داشت و در نامه ۲۳ نهج البلاغه فرمود:. من دیروز همنشین شما بودم، امروز براى شما عبرتم، و فردا از شما جدا مى شوم. اگر زنده بمانم صاحب خون خویشم، و اگر بمیرم مرگ وعده گاه من است، و اگر ببخشم بخشیدن براى من موجب قرب، و براى شما حسنه است، پس ببخشید «آیا دوست ندارید خداوند شما را ببخشد»؟
در پایان تمام این نصایح استامینوفن یک جواب به من داد.همان جواب تکراری:
گفت :میدانم و از من دور شد، صدای پنهانی گریه کردنش هنوز در گوشم هست .
سرانجام بعد از ۴ ساعت، دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و گفت عمل موفقیت آمیز بوده است .این اولین خبر خوبی بود که بعد از یک ماه میشنیدم .لحظه شماری میکردم که احمد به هوش بیاید تا خبر شفا یافتن خانم کاظمی که دیگر نمی دانم چرا نمیتوانم به او استامینوفن بگوییم. را به او بدهم .
احمد که به هوش آمد .بعد از چند ساعت خبر شفا یافتن خانم کاظمی و مستجاب شدن دعایش را به او گفتم .خیلی خوشحال شد ،انگار مطمئن بود که آقا امام زمان دست رد به سینه اش نمیزند.
اینجا بود که یاد این حدیث افتادم:
حـضـرت صـادق ع فرمود: هیچ بنده اى دست به درگاه خداى عزیز رحمان نگشاید جز ایـنـکـه خـداى عـزوجـل شـرم کـنـد کـه آنـرا تـهـى بـازگـردانـد تـا ایـنـکـه از فـضـل رحـمـت خود در آن بنهد، پس هر گاه یکى از شماها دعا کرد دستش را برنگرداند تا آنرا بسر و روى خود بکشد.
بعد ساعتی که خواستم به خانم کاظمی سری بزنم و خبر به هوش آمدن احمد را به او بدهم، زمانی که به اتاقش رسیدم ناباورنانه دیدم مرخص شده .بی درنگ به ایستگاه پرستاری رفتم . از یکی از پرستارها پرسیدم ،خانم کاظمی کجاهستند ؟
پرستار هم گفت نیم ساعت پیش مرخص شدند .من هم گفتم یعنی کجا رفتند، من با ایشون کار واجبی دارم .پرستار گفت من نمی دانم ،فقط وقتی داشتند میرفتند این نامه را جا گذاشته بودند. گفتم: من از بستگان اقای کاظمی هستم ،اگر ممکن هست نامه را به من بدهید. نامه را گرفتم و با عجله آوردم پیش احمد و بهش گفتم این نامه را خانم کاظمی در اتاقش جا گذاشته و الان هم مرخص شده و رفته .
احمد هم نامه را گرفت و در نامه را باز کرد و شروع کرد به خواندن نامه، .وقتی در حال خواندن نامه بود نمی دانم چه در آن نوشته بود که مرتب سرخ و زرد میشد.از متن نامه چیزی به من نگفت ،من هم روم نشد چیزی بپرسم از اتاق بیرون آمدم.
خیلی ذهنم درگیر این مسایل بود که چگونه خانم کاظمی فهمیده بود که احمد تصادف کرده و اینکه در آن نامه چه نوشته بود؟؟؟
بعد از چند روز که احمد از بیمارستان مرخص شد نامه ای به من داد و گفت که آن را در ضریح حضرت معصومه بیاندازم..من هم از احمد اجازه گرفتم و نامه را خواندم ،در نامه نوشته شده بود:
................
به نام خدای پاکیها وسلام بر فاطمه معصومه مظهر پاکیها
اقای حمیدی سلام
نمی دانم از کجا شروع کنم ؟چگونه بگویم ولی نمی دانم چرا این روزها ،دلم هوای روزها کودکیم را کرده،آن روزهای کودکی ،که شوق زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها هر پنجشنبه شب در دلم بود.آن روزهای که بزرگترین اندوهم شکستن نوک مدادم در سر کلاس درس بود .آن روز های که خانم ها احترام خون شهدا را نگه میداشتند.آن روزها که مردهایمان غیرت سیدالشهدا را داشتند. همان غیرتی را میگوییم که زمانی که سپاهیان دشمن قصد حمله به خیمه ها را داشتند .امام حسین را با ده ها زخم و تیره فرو رفته در بدنش بلند کرده و رو به سپاهیان دشمن گفت : اگر دین ندارید لا اقل آزاد مرد باشید حسین هنوز زنده هست .بیاید کار من رو اول تموم کنید بیاید حسین رو اول ....
آن روزها گذشت و من هر روز با معرفت اهل بیت بزرگ میشدم تا این که در دانشگاه قبول شدم .نمیدانم چه شد که با ورود به شهری جدید و با دور دیدن چشم پدر و مادرم ،رفتارم عوض شد.من که خیلی پای بند به حجابم بودم ،برای جلب نگاه نامحرمان و جلوه دادن خودم ،نسبت به حجابم غافل شدم .غافل از این که هر روز برای به دست آوردن دل کسی ،دل مولای ،امام زمان را خون میکردم .
ولی نتیجه اش چه شد .در همان روزگار که پرطرفدار ترین بازی بین انسان ها بازی احساسات بود.شما خودتان را عاشق من معرفی کردید .به من وعده ازدواج دادید.ولی من تنها مٌسکن موقتی شما ،یا به قول خودتان] استامینوفنتان بودم.همه آرزوهایم برای زندگی با شما خواب بود .واقعا دردناک است، دوست بداری و گمان کنی دوستت داردحال آنکه او یگانه هستی تو باشد و تو یکی از هزاران لذت او....
خلاصه این موضوع را زمانی فهمیدم که دیگر دیر شده بود . آن زمانی که دیگر موقعیت تحصیلم را از دست داده بودم .آبرویی دیگر برایم نمانده بود و روز به روز با حرف مردم و همسایه ها و دعوا های پدرم بیمارتر میشدم .روزی رسید که دیگر افسرده شدم و کارم به بیمارستان کشید .به طوری که همه از من قطع امید کردند ولی زندگی دوباره ای به من داده شد در همان شبی که در بیمارستان شفا یافتم. در رویا دیدم بانوی مهربان به سویم می آمد در دستانش چادری بود ،آن را بر سرم کشید .
هنوز صدایش در خاطرم هست .خودش را فاطمه معرفی کرد .گفت همان جوانی که قلبم را شکسته امشب از فرزندش خواسته که مرا شفا دهند .آن بانو دستانش را بر سرم کشید و با مهربانی به من گفت :دخترم چرا گوهر وجودت برای هر کسی هویدا میکنی ،تو که هم نام منی ،چرا با کارهایت ،خودت را از ما دور میکنی . بدان که شفا یافتنت را مدیون جوانی به نام احمد هستی . فردا هم او به کمک تو نیاز دارد ،تو هم او را یاری رسان .
از همین جا بود که فهمیدم دعاهای شما در حقم باعث شفا یافتنم شده ،فردای آن روز متوجه شدم که یک جوان که تصادف کرده را به بیمارستان آوردند ،زمانی که بررسی کردم دیدم شماهستید.
میدانم که تقصیر خودم هم بوده است که حریمهای خدا را شکستم و به سادگی دلی را که باید به خدا میبستم به ِغیر خدا بستم و بدون هماهنگی واجازه گرفتن از خالق هستی واجازه پدر ومادرم با نامحرم ارتباط برقرار کردم.
یادم هست استادی داشتیم که همیشه می گفت :هرکس بدون اجازه خدا دل به چیزی غیر خدا ببندد در نهایت همان چیز دلش را خواهد شکست واگر دوستی و ارتباطی بدون رضایت خدا شکل بگیرد نهایت به نفرت ودشمنی می انجامد .
آقای حمیدی ،به خاطر آن بانوی پاک و حضرت معصومه بی وفایی وعهد شکنی شما را بخشیدم وبه خاطر دعاهایی که در حق بنده کردید تشکر میکنم وبرای سلامتی شما دعا میکنم .
نمی دانم در آینده قرار است چه بشود ولی میخواهم عوض بشوم .
دیگر میخواهم جور دیگری زندگی کنم ،می خواهم به تمام حریم های الهی احترام بگذارم . به راستی ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است.
حالا فهمیدم که با حفظ حجابم ورعایت دستورات الهی در ارتباط با نامحرمان ،خودم امنیت و ارامش دارم وهم در نزد خدا و اولیای الهی عزت و احترام دارم وهم آینده ای زیبا و پاک در انتظارم است.
به راستی چقدر مردم نسبت به باران قدر نا شناسند.
بارانی که همیشه می بارد، اما مردم ستاره را بیشتر دوست دارند.
نامردیست آن همه اشک را به یک چشمک فروختن.
دیگر نمی خواهم حکایت من ،داستان مردمانی باشد که نسبت به امام زمانشان که مانند باران برایشان گریان است و همیشه چشم به آنان دارد، باشم و دینم را به چشمکی بفروشم .
من به این جمله مولایم ،حضرت مهدی ایمان دارم،که میفرماید:
فرجام کار شیعیان ما-به فضل خداوند سبحان- تا آن زمان که از گناهان دوری گزینند ،پسندید و نیکو خواهد بود. (۶)
والان چه احساس خوبی دارم ؛
احساس با خدا بودن
دیگر نمی خواهم استامینوفن هیچ کس باشم .
دیگر نمیخواهم زیباییهایی که خدا به من هدیه کرده را در معرض نگاههای هوس آلود دیگران بگذارم.
من می خواهم پاک زندگی کنم ؛ آنطور که خدا می خواهد
تا اخر عمرم
درست مانند نامم
و من ؛ طاهره، ۱۹ سال دارم.

منابع:
۱٫تواب العمال و العقاب العمال باب خوشحال کردن مؤ من
۲٫ مستدرک الوسائل ح۱۰۳۳۶
۳٫ بحارالانوار، ج ۷۵، ص ۲۵۷
۴٫ غرر الحکم ص ۱۶
۵٫ بحار الأنوار، الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار/ ج ۶۸/ ص: ۳۹۷
۶٫ احتجاج طبرسی ج۲ ص۴۷۰
یعلمون