یار مهربان

مسجد ابولفضل حسن آباد مشیر یزد

یار مهربان

مسجد ابولفضل حسن آباد مشیر یزد

سه دسته نفهم در قرآن !!

علامه امینی روی تخت بیمارستان از او پرسیدند: آقا حالتان چطور است؟ گفت: الحمدلله، بهتر از بدترم. فکر قشنگ چقدر قشنگ است.  
  


اهل بیت

دسته اول :انسان های نفهم از منظر قرآن کسانی هستند که خداوند اگر به آنها نعمت مادی بدهد، یعنی خداوند آنها را دوست دارد. اگر فیش غذای امام رضا (علیه السلام) گیرشان آمد، یعنی امام رضا (علیه السلام) آنها را خیلی دوست دارد؛ اگر با دیگران بودش میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی.

می‌خواهم شما را به یک امتحان دعوت کنم. بعضی‌ها که در جایی هدیه‌ای به آنها می‌دهند، می‌گویند نمی‌خواهم و بده به کسی که فکر می‌کنی برای او مناسبت‌تر است. خداییش چه کسی وقتی فیش افطاری امام رضا (علیه السلام) دستش آمد از دلش گذشت که خدایا هر کسی که به این نیاز دارد را سر راه من قرار بده.

گاهی اوقات نخوردن کیفش از خوردن بهتر است. اگر لذت را ترک لذت بدانی دیگر لذت نفس لذتی نیست.

یک روز به آیت الله بهجت گفتند نظرتان در مورد غذای امام رضا (علیه السلام) چیست؟ گفتند غذای خانه خودتان مال کیست؟ به یمن وجود این ائمه، همه عالم روزی می‌خورند. فکر می‌کنیم هر کس بیشتر دارد خدا آن را بیشتر دوست دارد. همه عالم هستی را در ظواهر می‌بینند و فکر می‌کنند همه عالم هستی همین دنیاست. قرآن می‌گوید اینها خیلی نمی‌فهمند؛ خیلی فکرهای غلط داریم.

علامه امینی روی تخت بیمارستان از او پرسیدند: آقا حالتان چطور است؟ گفت: الحمدلله، بهتر از بدترم. فکر قشنگ چقدر قشنگ است.  

فرد می‌رود پیش امام رضا (علیه السلام) حاجت نگرفته با امام رضا (علیه السلام) قهر می‌کند، می‌گوید من که روزه گرفتم، حتی نماز شب خواندم چرا امام رضا (علیه السلام) حاجتم را نداد. من به این فرد گفتم شما دفعه اول به خاطر حاجتت امام رضا (علیه السلام) را خواستی، اما امام رضا (علیه السلام) نداد تا عاشق خودش شوی اما تو عاشق نشدی.

بعضی از حاجت‌هایی که ما می خواهیم سوزنی است و چون ما را دوست دارند به ما نمی‌دهند. آن وقت ما فکر بد می‌کنیم.

جوانی زیر درخت خوابیده بود. ماری در دهانش رفت. پیرمردی که جریان را دید جوان را بیدار نکرد. بعد از مدتی با چوب دستی‌اش به جان جوان افتاد، شروع کرد به زدن جوان. جوان می‌گفت چرا می‌زنی؟ پیر مرد می‌گفت چون دوستت دارم. او را به زیر یک درخت سیب برد و وادارش کرد در حالی که کتک می‌خورد سیب‌های گنده را بخورد. دنبالش کرد تا یک بیابان. وقتی جوان می‌دوید، حالش بد شد و شروع کرد به برگرداندن. مار هم بیرون آمد. آن وقت جوان راز را فهمید، اما جوان فکر بد کرده بود.

 

فرهنگ شهادت و نقش آن در دفاع مقدس
گران‌ترین متاع عالم خداست

شهدا خودشان را خوب فروخته‌اند. گران‌ترین متاع آنان خداست و شهدا به کمتر از آن راضی نیستند. اما ما خودمان را می‌فروشیم. برای دو تا هورا با بعضی از هنرپیشه‌ها که صحبت می‌کنم گفتم شما دوست دارید در چشم مردم باشید، ولو از چشم امام زمان بیفتید. اما شهدا حتی از چشم پدر و مادرشان افتادند اما از چشم امام زمانشان نه.

شهیدی را می‌شناختم که پدر و مادرش او را برای رفتن به جبهه از خانه بیرون کردند. او در مسجد می‌خوابید. سه بار مجروح و دفعه چهارم شهید شد. یک بار در بخش ریکاوری بیمارستان پرستارها گریه می‌کردند. دلیل را که جویا شدم گفتند این دوست شما پدر و مادر ما را درآورده، دعای کمیل می‌خواند.

شهید زین‌الدین پذیرش از دانشگاه فرانسه داشت و پذیرش از جبهه، اگر ادامه تحصیل می‌داد این قدر عظمت یافته بود؟

یک روز در حرم مطهر برای 300 جانباز که چشم نداشتند سخنرانی کردم. رفتم بالای منبر گفتم قربان چشم‌های قشنگتان که برای امام زمان خرج کردید. با اینکه بعضی ها صورتشان زشت شده بود اما بعضی‌ها چشم و ابرو درست می‌کنند برای نامحرم.

یک روز یک جوان 13 ساله آمد برای جبهه اسم بنویسد اما قبول نکردند. جوان 13 ساله کاغذی آورد و گفت: آقا بنویس در کربلا قاسم 13 ساله نبود. آن وقت من می‌روم توپ بازی می‌کنم. همه زدند زیر گریه و گفتند بیا و برو. اینها فهمیده‌های عالم بودند. ما 36هزار دانش آموز شهید داریم که نیمی از آنها زیر 15 سال بود. اینها از اساتیدشان جلو زدند و نخواستند خودشان را به گناه و شبه بفروشند.

گروه دوم : از نفهم‌های قرآن، گمان می‌کنند که عجب تجارتی کردم. در سوره کهف به این افراد اشاره شده کسانی که تلاششان در دنیا به بیراهه رفته است.

شما به یک بچه کوچک یک تراول چک می‌دهید. یک آدم رند تو جلد بچه می‌رود و با چهار سکه پنج‌تومانی طلایی رنگ و دو تا شکلات تراول چک را از او می‌گیرد. هنگامی که بچه با خود می‌اندیشید که عجب کلاهی بر سر این آدم بزرگ گذاشتم. هنگامی که برمی‌گردد بزرگ‌ترها دعوایش می‌کنند و می‌گویند نفهم! یک نفر نیست به شما بگوید. شما که فهمیده‌اید گوهر جوانانی را به چه فروخته‌ای که حالا دلی دلی می‌کنیم.

غرور

آمار دوست‌پسرها و دوست دخترها در دبیرستان و دانشگاه جای تأسف دارد. 90 درصد این دوستان حاضر به ازدواج با یکدیگر نیست، چون می‌دانند این دختر به درد هوس بازی می‌خورد. این هم نتیجه این فروش است.

دسته سوم : از نفهم‌ها از منظر قرآن، کسانی هستند که فکر می‌کنند عجب شخصیتی دارند و فکر می‌کنند با داشتن ماشین میلیونی دارای شخصیت هستند.

در قطار نشسته بودم. جوانی رو به من گفت: پسر عمه‌ من فلان بازیکن تیم ملی است. خنده‌ام گرفت، گفت: چرا می‌خندی؟ گفتم: آن بازیکن چقدر می‌ارزد که توی پسر عمه‌ می‌خواهی کسب شخصیت کنی.

وزیری در حمام به دلاک گفت: من چقدر ارزش دارم. گفت: 400 درهم. گفت: این پول لونگ من است. گفت: خوب من فقط پول لنگت را حساب کردم. خودت که ارزشی نداری. جوانان بیاید محضر امام زمان قیمت پیدا کنید.

مواظب باشیم در آمارهای نفهم‌های قرآن نباشیم

حاج علی اکبری نقل می‌کرد یک فرمانده سید داشتیم. دو شب قبل از عملیات گفت: حاج آقا من خطایی کردم. گفتم بگو. گفت: زنم باردار بود. او رها کردم و به جنگ آمدم، در این شرایط زنان ترجیح می‌دهند همسرانشان کنارشان باشند. خطای من باز کردن نامه بود که در آن نوشته شده بود فرزندت به دنیا آمده، برایش اسم نگذاشته ایم، 24 ساعت مرخصی بگیر و بیا فرزندت را ببین و اسم برایش بگذار. از لحظه‌ای که نامه را باز کردم دلم طرف زن و بچه می‌کشد. دوست داشتن زن و بچه گناه است. آری دوست داشتن زن و بچه در میدان جنگ گناه است.

حاج‌علی‌اکبری می گوید او را در آغوش گرفتم و گفتم: این عملیات تمام می‌شود و شما به سلامت بر می گردید و اسم برایش می‌گذارید. شب عملیات شد. آن فرمانده به قدری مجروح شد که دیگر نمی‌کشید او را به عقب منتقل کنند. وسط راه که داشتند او را منتقل می‌کردند. مرا دید و گفت: ‌شما که از سر من با خبرید. بگوید مرا زمین بگذارند. داشت با یکی حرف می‌زد. داشت به امام زمان می‌گفت: خوب توانستم تکلیف را انجام دهم و جانبازی کنم.

به نظر من آن فرمانده شهید از این ادبیات استفاده کرد و گفت:‌ آقا! من بچه‌ام را ندیده‌ام، اسم هم برایش نگذاشتم. همه اینها فدای تو. فقط تو راضی باش.

خوشا به حال تو که امضای امام زمان را گرفتی. آقا می‌شود چشمم را پاک کنی تا تو را ببینم. ببینم از ما راضی هستی یا نه. من چه کار به کار مردم دارم. مردم کاره‌ای نیستند.

در مقتل آمده است ابوالفضل(علیه السلام) گریه می‌کرد. امام حسین (علیه السلام) گفت: چرا گریه می‌کنی. قمربنی‌هاشم گفت: از صبح هر کس به زمین خورده به بالینش رفتید و سرش را به دامن گرفتید.

گفت من گریه می‌کنم برای ساعتی دیگر که هنگامی که شما بر روی زمین افتادید، چه کسی شما را بر روی دامنش می‌گذارد. شاید امام حسین (علیه السلام) آنجا گفته باشد عباس جان! مادرم زهرا. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد